شهر هزار شب

قیمت اصلی: ۱,۵۰۰,۰۰۰ ریال بود.قیمت فعلی: ۷۵۰,۰۰۰ ریال.

زینب تو پوستش نمی‌گنجد. دودستی پدر را چسبیده و حتّی یک لحظه از کنارش دور نمی‌شود. تا این‌که بعد از شام، از زور خستگی کم‌کم پلک‌هایش سنگین می‌شود و همان جا روی پای پدر می‌خوابد.

راستش از ظهر تا حالا هر چه در باره حرف‌های پدر فکر می‌کنم، چیزی سر در نمی‌آورم. یک بار می‌گوید که از طرف کارخانه مأموریت داشته، و چون با عجله بوده، بی‌خبر رفته. بعد که می‌پرسم «پس این سوهان‌ها چیست؟» می‌گوید: «خوب، معلوم است امیر جان! موقع برگشت، سر راهمان، سری هم به قم زدیم و زیارتی کردیم؛ این‌که پرسیدن ندارد.»

من که سر در نمی‌آورم؛ یعنی فکر می‌کنم پدر چیزی را از ما مخفی می‌کند؛ البتّه از من و زینب؛ والّا مطمئنّم که مادر همه چیز را می‌داند؛ چون نزدیک غروب، یک ساعتی تو آشپزخانه با هم پچ‌پچ می‌کردند. هر چه هم گوش خواباندم، بلکه چیزی بشنوم، نتوانستم. خیلی آهسته حرف می‌زدند. فقط یک بار شنیدم که پدر گفت: «چاره‌ای نیست. اوضاع خراب است…» و بقیّه‌اش را نشنیدم. یک بار هم اسم آقا ماشاءاللّه به گوشم خورد. همین! ولی هر طور شده، باید ته و توی قضیه را در بیاورم.

با صدای قوقولی قوقو از خواب می‌پرم. لابد باز خروس ممّدآقا پریده رو لبه دیوار و هر چه زور دارد، تو حنجره‌اش ریخته تا اهل محل را خواب‌زده کند. می‌خواهم بلند شوم و خودم را آماده کنم برای مدرسه؛ امّا وقتی یادم می‌آید امتحان‌ها تمام شده، نفس راحتی می‌کشم و دوباره لمسِ لمس پهن می‌شوم رو تشک.

صدای استکان و قاشق چای‌خوری و این چیزها می‌آید. معلوم است پدر دارد صبحانه می‌خورد. گوشه ملافه را طوری از رو صورتم کنار می‌زنم که انگار تو خواب غلت زده‌ام، و بعد آرام پلک‌ها را کمی باز می‌کنم. پدر لای، مژه‌هایم نشسته و دارد چای تلخش را هورت می‌کشد و به مادر می‌گوید: «حالا با خودش هم صحبت کن. اصلاً شاید نخواهد تو مغازه کار کند.»

مادر می‌گوید: «از خدا می‌خواهد… پس می‌خواهی از صبح تا شب، تو خاک و خل‌ها بلولد؟»

پدر، همان‌طور که بلند می‌شود، می‌گوید: «به هر حال، قبلاً با آقا ماشاءاللّه حرفش را زده‌ایم. اگر بخواهد، مشکلی نیست.»

پلک‌هایم را نمی‌توانم بیشتر از این باز کنم. فقط پاهای پدر را می‌بینم که می‌رود طرف در. بعد دیگر ملافه جلو صورتم را می‌گیرد و چیزی نمی‌بینم.

با خودم فکر می‌کنم: اگر قرار باشد تو مغازه آقا ماشاءاللّه کار کنم، آن‌جا بهتر می‌توانم از کار هر دوشان سر در بیاورم. تازه، باید دیوانه باشم که با وجود آن‌همه خوراکی قبول نکنم؛ یعنی بهتر از این نمی‌شود. همین‌طور که رفته‌ام تو بحر ماجرای پدر، یکهو یادم می‌آید که قضیه ماشین سیاه و آدم کت و شلواری را به او نگفته‌ام.

سر صبحانه، مادر حرف مغازه آقا ماشاءاللّه را پیش می‌کشد و وقتی می‌بیند بدون چون‌وچرا قبول می‌کنم، کمی تعجّب می‌کند. من هم به روی خودم نمی‌آورم. امّا بعد که موضوع ماشین سیاه را برایش می‌گویم، دیگر حسابی دهنش باز می‌ماند و تازه چه‌قدر تشرم می‌زند که چرا زودتر نگفته‌ام.

عصر که پدر می‌آید، کمی با مادر حرف می‌زند و وقتی می‌فهمد که دوست دارم تو مغازه آقا ماشاءاللّه کار کنم، با خنده می‌گوید: «پس قرار است بقّال بشوی؟»

3 در انبار

توضیحات تکمیلی
وزن 140 گرم
نویسنده

ناشر

نوع جلد

شومیز

قطع

پالتویی

تعداد صفحات

142

وضعیت نشر

نوبت چاپ

چاپ دوم

سال نشر

1388