گلوله فیروزه‌ای

قیمت اصلی: ۲,۳۵۰,۰۰۰ ریال بود.قیمت فعلی: ۱,۶۴۵,۰۰۰ ریال.

به‌سمت کمد برگشت و پرسید: «با کلاه می‌پوشید یا روسری؟» با دلخوری گفتم: «خودم برمی‌دارم.» اصرار نکرد. بااجازه‌ای گفت و از اتاق بیرون رفت. برخاستم، پیراهن را برداشتم و کلافه پوشیدمش. همان طور که دکمه‌های کنار مچش را می‌بستم، مقابل آینهٔ بزرگ روی میزم ایستادم. نگاهی به چشم‌هایم اندختم و حسرت کشیدم. از بی‌خوابی، زیر چشم‌های درشتم گود افتاده بود.

دو دستم را از بالای سرم بین موهای فرفری‌ام فروبردم و همه را پشت سرم جمع کردم. با یک دستم از کشوی کوچک میز، کش مویَم را درآوردم و موهایم را محکم بستم. روسری مثلثی مشکی‌ام را از کشوی دیگر میز بیرون آوردم، روی سرم انداختم و گره‌اش را پشت گردنم زدم. اولین دکمهٔ پیراهنم را هم بستم تا سفیدی گلویم کمتر معلوم باشد. دوباره خودم را در آینه برانداز کردم.

رنگ مشکی را نمی‌پسندیدم، اما نمی‌شد در مجلس پُرسه، لباس رنگی پوشید. از اتاقم بیرون آمدم. دست روی نرده‌های گچی کنار راه‌پله گذاشتم و آرام و با اکراه، پله‌های طبقهٔ دوم عمارت را یکی‌یکی پایین آمدم. اتاق بابا پایین پله‌ها بود. چند پله بیشتر تا پایین نداشتم که او هم بیرون آمد. سلام کردم. بدون این‌که کامل گردنش را به‌سمتم بچرخاند، یک لحظه از گوشهٔ چشم نگاهم کرد. چشم‌هایش مثل همیشه بی‌حال و خسته به نظر می‌آمد. خونسرد گفت: «علیک!» سریع چند پلهٔ باقی‌مانده را پایین آمدم و به بازویش چسبیدم. متعجب نگاهم کرد. گردنم را کج کردم و با التماس نگاهش کردم و گفتم: «امکانش هست به آقابزرگ بگید اجازه بدن برگردم تو اتاقم و استراحت کنم؟ به جان شما خیلی خسته‌ام.»

سرش را به نشانهٔ نه بالا انداخت و رفت. عجیب نبود، مثل همیشه جواب داده بود، بی‌خیال و بی‌حوصله. جلوتر رفتم. آقابزرگ پشت میز بزرگ غذاخوری نشسته بود و تکه‌ای از هندوانهٔ قاچ‌شدهٔ جلویش را در دهان می‌گذاشت. عمو و زن‌عمو و برادرم فرهاد هم نشسته بودند. خانهٔ عمو طرف دیگر همین عمارت است. همه مثل چند روز قبل که خبر فوت اسداللّه خان آمد، لباس مشکی پوشیده بودند. اثری از گل‌پسر عمو جلال نبود که اگر الآن حضور داشت، حتماً کنار آقابزرگ و شاید هم روی سر ما نشسته بود، بس که همه تحویلش می‌گیرند!

به‌سمتشان رفتم. همه در سکوت مشغول خوردن میوهٔ بعد از صبحانه بودند. سر میز ایستادم و سلام دادم. به‌جز آقابزرگ، همه جواب سلامم را دادند. تا آقابزرگ با اشارهٔ دست اجازه نداد بنشینم، سرپا ماندم.

5 در انبار

توضیحات تکمیلی
وزن 240 گرم
نویسنده

ناشر

نوع جلد

شومیز

قطع

رقعی

تعداد صفحات

276

وضعیت نشر

نوبت چاپ

چاپ چهارم

سال نشر

1403